منتظر ایستاده بودم
گذشت و گذشت
ثانیه به ثانیه
چشم به راه دیدنت
دقیقه به دقیقه
باز ایستادم
ساعت ها سپری شدند
دیگر پاهایم طاقت نیاورد
به دیوار تکیه دادم
اما خبری از تو نشد
دلواپست شدم
قلبم شروع به لرزیدن کرد
و از خودش پرسید :
کی می آیی پدر؟؟
مادر : گفت بیا تو
اما باور داشتم بالاخره می آیی
بغضم گرفتم
تا آمدی
مشتاق بودم هر چه زود تر مرا بغل کنی
اما با دو دستت
چه شده ......
نمی دانم
حالا که بغلم میکنی با همان یک دستت هم چنان کنارم ایستادی که...
که حضور دو دستت احساس می شود
حال می فهمم که چقدر دیدن تو برایم لذت بخش است
جانبازی هم مرامی دارد
این عید بزرگ برهمگان مبارک باد.