............و آنگاه آفتابگردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان همه کارهای ما سرک کشید.
و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود
و می دیدیمش که هر روز از سحرگاهان یک جا می نشیند ، و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند و تا شامگاهان همچنان روی بر
او نگاه می دارد و با او می گردد.
آنگاه دانستیم که چرا به او می گویند "آفتاب گردان"!!!!!!
و از آنجایی که خورشید در اسطوره ها نماد"حقیقت " بود، آفتاب گردان را نکو داشتیم و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد نه به آن نشان
که خود را حقیقت بپنداریم و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم بلکه تنها به نشان آرزویی که در سویدای
قلبمان
روییدن گرفته بود که :"ای کاش می توانستیم آن گونه باشیم"
واگر غیر از این بود ، او هرگز نمی پذیرفت!
پ.ن: چون توش پر از کلمات آفتاب و آفتابگردون بود دوسش داشتم........